خوشامدید به این دالان! :دی

بگذر از نی "من" حکایت میکنم...

خوشامدید به این دالان! :دی

بگذر از نی "من" حکایت میکنم...

  • ۰
  • ۰

بچه های مردم

بچهای مردم میشه بیاین خودتونو معرفی کنین؟ 


میشه بگین چیکار میکنین که مادرتون ازتون راضیه؟ 

میشه بگین راهکارش چیه؟ 

بعد ۲۲ سال هنوز نفهمیدم چجوری باید همه آدمارو راضی نگه دارم...

اصلا اگه من باید همه رو راضی نگه دارم پس خودم چی میشم؟ 

علایقم...

خواسته هام...

چرا خونواده ها انتظار دارن با ۳۰ سال تفاوت سنی علایقم مثل اونا باشه؟ تفکراتم مثل اونا باشه!!!!که اونا هم قطعا و واقعا تفکراتیه که از خونوادشون گرفتن !!!!


اصلا همه اینا به کنار ....

بچهای مردم چیکار میکنین که خونواده مون بعد اینکه ما اینهمه بزرگ شدیم بازم شمارو میبینن؟ 


  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰

نفس

فیلم سینمایی نفس رو ببینین.... 

ولی دیدن فیلم نفس یه چیزایی برای لذت بردن لازم داره.... 

باید تو بچگیات فرفره بازی کرده باشی 

باید با خواهر و برادرت تو سرو کله هم زده باشی

باید از کتکای معلمات و شاید گاهی بزرگترات در رفته باشی و یه وقتایی کتک ام خورده باشی:)) 

باید کتابای بزرگتر از خودتو خونده باشی 

باید تو بچگیات موهات بلند بوده باشه و یه وقتایی شلخته:))))

باید تو بچگیت بازی کرده باشی.... بازی... مثل بازیای بهار و برادراش و پسرخاله و دختر خاله اش... 


باید یه قایق داشته باشی تو بچگیت که یه شمع لازم داشته باشه که یواشکی با داداش کوچیکه روشنش کنین تو قسمت موتور قایق تا شروع کنه به حرکت .... با همون صدای قشنگش که وقتی تو فیلم ببینی قایق بهار رو کلی ذوق کنی... 

باید تو بچگیات خیال پرداز باشی تا بفهمی... 

باید تو حیاط خونه تاب داشته باشی....تا باهاش به آسمونا برسی...

وقتی امروز که داشتم به دوستام فیلم نفس رو پیشنهاد میدادم ببینن و یکی از بچه ها گفت فیلمش موضوع جدیدی داره ولی خسته کنندس، با خودم گفتم هیچکدوم ازین قشنگیارو حتما تجربه نکرده... راس میگه خب... منم بودم برام خسته کننده بود.... 

این فیلم وقتی قشنگه که یه چیزایی رو کلا از بچگیات فراموش کرده باشی... و دیدنشون کلی ذوق زدت کنه:) 

حداقل باید سه تا ازین موارد بالارو تجربه کرده باشین که بفهمین چی میگم ....یا برای فیلم نفس لازمه حداقل:) 

http://www.ariapix.net/?p=17384

اینم آهنگ تیتراژش 😊

  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰

نوزده آذرماه

امروز دارم اینجا بعد سه ماه حدودا مینویسم...

بعد چند وقت اومدن به اینجا و خوندن چرت و پرتای نصف شب خیلی خوبه... 

حرفا و اتفاقایی که حتی یادت رفته و الان که میبینی چفقققد کوچیکن و اون شبا نمیزاشته بخوابی....

فکر میکنی همه چی همینجوریه 

حتی کلاسای روز جمعه ای...حتی امتحانای توی یه روز.... همشو میشه با همین برف قشنگ امروز فراموش کرد.... امروز عالی بود برفش....عشق بود:)

زهره....مشهد...آذر ماه۹۵

  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰

۳ شب

یکی از خوبیای اینجا اینه که چرتو پرتایی که مینویسم و هیچکی نمیخونه...
ینی عملا واسه خودم مینویسم....
و این خوبه چون شاید اینجوری راحت تر چرت و پرت میگم:/

اگه بگم یه چیزایی واسم مهم نیس که دروغ گفتم.... 
اگه ام بگم مهمه که بازم دروغ گفتم ....
ولی الان نزاشته ساعت ۳ و نیم نصف شب بخوابم 
یه رفیق که هر روز میبینیش چرا باید بلاکت کنه؟! 
چرا موقه بلاک کردن یه قسمتی برای نوشتن دلیل وجود نداره؟ 
نمیدونم وقتی میبینمش چجوری میشم !:) 

مشکل من انتظارم از ادم هاست....
تمام سعیمو میکنم برای از بین بردنه این انتظار ها.... حتا حتا حتا از نزدیکترین هایم...:) 
  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰

نیازمندم به دعا

دعا کنید لطفا....

برای روزگار دختری که  شادترین بود...

برای اینکه دنیا را قشنگ ببیند.... 

زندگی را سخت نگیرد....

دعام کنید توروخدا...

  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰

آدانس...

خانم آدانس فروش رفت... 

این قضیه واسه روزاییه که من امتحانام تموم شد و برگشتم شهرمون... 

بعد چند هفته... 

روز عید فطر که واسه عید دیدنی رفتیم خونه مادر بزرگ، دیدم خونه ی خانم آدانس فروش شلوغه... 

پرسیدم چه خبره؟ 

گفتن اوه خبر نداری فوت شدن؟! 

- خانم ادانس فروش؟؟؟؟؟ کی؟؟؟؟؟ 

+ تو که فرجه هات اومدی، الانم بعد امتحانات چند بار اومدی خونه مادربزرگ!!!چجوری ندیدی در خونشون پارچه مشکیارو؟!!

- واقعا ندیده بودم... 

فکر کنم چهلمشون بود... 

یادم نمیاد روزی که تو بچگیم رفته باشم خونه مادر بزرگ و نرفته باشم آدامس بخرم... این که میگم آدامس منظورم این نیس که این خانوم فقط آدامس داشت... واسه خودش مغازه ای داشت ولی ما فقط همیشه ازهمون آدامس ۱۰ تومنیا میخریدیم... 

میرسیدیم خونه مادر بزرگ همش منتظر بودیم که مادربزرگ بره سمت کیف پولش و نفری یکی یدونه ده تومنی بده بهمون تا بریم آدامس بخریم ... از همونایی که توش عکس فوتبالیستارو داشت... تازه آدامس ۵ تومنی هم داشتن... قابل خوردن نبود، خشک بود ولی خب یه وقتایی بقیه ی پولمونو آدامس ۵ تومنی میدادن بهمون... 

عکس فوتبالیستارو ما معمولا مینداختیم دور ... اما اقا داداش یه کلکسیون عکس فوتبالیستا راه انداخته بود تو آلبومش... 

یه وقتایی ام که مادر بزرگ حواسش نبود بهمون پول بده، یواشکی دستبرد میزدیم به کیف مامانای عزیزمون و یهو سه چهار تایی از خونه میزدیم بیرون که آدامس بخریم... 

پفک شانسی ام داشت... بضی وقتام پفک شانسی میخریدیم... البته زیاد پفکش مهم نبود، خوشمزم نبود چون معمولا نمیخوردمش... فقط واسه اون جایزه الکیای توش میخریدیم که گاهی فرفره بود...

معمولا وقتی از خونه مادربزرگ میزدیم بیرون که آدامس بخریم بیرون مغازش زیر همون درخت شاتوته روی یه صندوق نوشابه که برعکس روی زمین گزاشته بود و یه بالش نازک روش گزاشته بود، نشسته بود... معمولا یه صندلی مثل همون ام جلوش بود تا اگه یکی از همسایه ها بره پیشش مبل پذیراییش باشه :)) 

مارو هم میشناخت دیگه.... تا مارو میدید میگف: "آدانس میخوای؟" :) 

خیلی وقتا مادربزرگ تنهاییاشو پیش اون خانوم سرمیکرد... 

چهره اشو دقیق یادم نیس چون همیشه با چادرش بیشتر روشو گرفته بود... 

یادم نیست آخرین دفعه ای که ازش آدامس خریدم... ولی هنوز یادمه مزه ی اون ادامس گنده هارو... 

خدا رحمتت کنه خانم آدانس فروش...:) 

  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰

بعد چن وخ

عیدتون خیلی مبارکا 
چقد دوس داشتم مشهد بودم این روزارو .... 
چقدر خوشحالم که خراسونی ام 😊

بیخیال نسخه های بیخودی
درد بی درمان علاجش مشهد است....
  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰

...

- میخوام نذارم ناراحت باشی ...
+ نه...
😔😔😔

کاش جواب دیگه ای واست داشتم... 😔
  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰

نمیدونم قضیه چیه 

این روزا که دسترسی به اینترنت همیشه ندارم یه وقتایی کلی حرف و کلمه و موضوع رو هم تلمبار ( تلنبار) میشه که دوس دارم بنویسم ولی خب نمیشه 

اما شبا که میام واسه نوشتن مغزم سفیده سفیده....

یادم نمیاد حتا صب به چی فکر میکردم:)) 

صد رحمت به ماهی بازم :)) 



  • zoHre ss
  • ۰
  • ۰
سلاملکم :دی
بزارین از همون روز اول شروع کنم ....
یکی دو روز بعد از روز گرامیه معلم دقیقن همون شبی که فردا صب ساعت ۷ میانترم سلولی 😒 داشتم . گوشی مبارک طبق معمول از بی شارژی خاموش شد،و دیگه روشن نشد... به اصطلاح باید بگم دار فانی رو وداع گفت .:|||| 
البته که گوشی گرامی چند ماهی بود که شارژ نمیشد و باعث شده بود حالم از شارژر بهم بخوره... ولی خب نفسی میکشید.!البته که من باور نمیکردم و اول با مهربانی و عطوفت باهاش برخورد کردم و دیدم که نخیر شارژم نمیشه دیگه... و بعد از اون چند باری با همان عطوفت قبل پرتابش کردم سمت دیوار و دیدم که جدی جدی دیگه رفته....
خلاصه که سرتونو درد نیارم... که خوابگاه نشینیه ما همانا و خراب شدن گوشی همانا و میانترم زیست هم.....همانا.... 😑

خلاصه اینجوری بود که ما یه دوماهی شایدم بیشتر با خانواده و فامیل آشنا شدیم 😆
و البته بگم که دوباره حدود یک هفته میباشه که به زمره ی کله توموبایلیان پیوستیم😆😆😆😆
  • zoHre ss